گفتاری بر عقده ها در روابط موضوعی

متن از علی پرنیاک ( روان شناس مرکز بهروان)

روابط میان کودک و والدین یا روابط بین شخصی (interpersonal) در روان شناسی روابط موضوعی(object relations) مورد بررسی قرار می گیرد.

در روابط موضوعی،با نگاهی روانکاوانه به بررسی روابط بیمار جهت درک ساختار درونی شده ی اولیه ی او پرداخته می شود.

در روانکاوی فرض بر این است که روابط انسان ها در بزرگسالی بازنمایی (representation) روابط اولیه که مبدل به ساختاری درونی شده اند می باشد.

ابژه هدف است. ابژه آن کسی یا چیزی است که برای سوژه از درجه والای اهمیت برخوردار است و ارتباط با او حتی ضامن حیات و امنیت او خواهد بود و از این رو مخاطب احساسات و عواطف و سائق های او خواهد بود. روابط موضوعی بر رابطه مادر(مراقب)-فرزند  به عنوان اولین، مهم ترین و شاید اثرگذارترین رابطه برای کودک و سرنوشت او تاکید دارد. بررسی روابط افراد در دوره ی نوزادی و به طور کلی دوره ی پیشا ادیپی(رابطه ی دو نفره ) و آثار و نتایج آن دوران بر ادامه ی زندگی فرد، مساله ای است که این رویکرد به آن به شکلی تخصصی و دقیق می پردازد.

در حقیقت ” عقده وابستگی به مادر ” اشاره کننده به آن آسیب اولیه ای است که از دل رابطه ی پاتالوژیکال و آسیب زا با مادر یا هر مراقب اولیه ای سر برون می آورد. این آسیب موجب می شود تا کودک رابطه ای ناموزون و نا متوازن و گاه عجیب با مادر یا مراقبین خود برقرار کند و در ادامه ی زندگی نیز با آن مراقب یا والد یا تصویر آنها در درون اش رابطه ی خود را به دو شکل ادامه دهد؛ یا فرد در تلاش خواهد بود که به جبران گذشته دست زند و آن نیازهای اولیه ی پاسخ داده نشده و یا آن ترس ها و نگرانی ها و اضطراب های انباشته شده را به شکلی خنثی وکم اثر کند و یا آنکه به دلیل شیرینی گذشته و ایام طفولیت در تلاش است تا بلکه همچنان به ادامه ی آن دوران و نوعِ لذت جویانه ی رابطه با دیگران مشغول باشد.

نوزاد در ابتدا خودش را مجزا از مادر و یا دنیا نمی داند و پس از آن و به مرور در می یابد که میان او و دنیا تفاوت و جدایی ای وجود دارد. نوع پاسخ دهی مادر به کودک و نیاز های اولیه ی او منجبر به شکل گیری نوعی باور در کودک راجع به دنیا خواهد شد و همان طور که در بالا گفتیم شکل گیری هر نوع برداشت و باوری در کودک، با نوعی واکنش و پاسخ گویی و حتی هدف گزینی در زندگی برای او همراه خواهد بود؛ به همان نسبت که خودآگاهی در کودک به شکل گیری هسته ی مرکزی  ایگو – که خودِ ایگو نیز نوعی عقده دانسته می شود- کمک می کند و قوه ی فهم و درک و تحلیل و حتی پیش بینی امور در کودک رشد را رشد می دهد، نیاز های پاسخ داده نشده، ترس ها و نگرانی های تجربه شده، تروما ها و رویدادهای تلخ و ناگوار و… نیز موجب می شود هسته ی مرکزی دیگری در جایی به جز ایگو به شکل گیری نوعی عقده منجر شود.

در خلال رشد Ego کودک می تواند دست به تشخیص و تمیز میان خودش و دنیای اطراف اش بزند و روابط اش با دنیا را به فراخور موقعیت و از طرفی چون آزمایش، آزمون و خطا، مشارکت، مخاصمت، رقابت و همکاری مورد سنجش قرار دهد تا ادراک اش از هستی و بودن اش ارتقا یابد. اما این همه ی ماجرا نیست چرا که فروید دریافت در پس این ذهن حساب گر و منطقی ما زندگی دیگری در جریان است که اثرگذاری آن به مراتب از ذهن خودآگاه ما بیشتر است.

پیشتر تصور می شد که محور مداخلات یک انسان در زندگی به رابطه ی Ego- World خلاصه می شود و  تنها با خبر بودن از دنیا برای زیست انسان کافی است و برای او در طی قرن ها و نسل ها توجه به دنیای بیرون برای جلب رضایت پدر-خدا به عنوان هدف غایی زندگی امری متعالی و رضایت بخش به حساب می آمد.

اما با تلاش های فروید و یونگ در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم متوجه شدیم که رابطه ی فوق باید به شکل زیر ارتقا یابد:

World-Ego-Unconsciousness

ساحت جدیدی که اضافه شده است ناخودآگاه نامیده می شود؛ چیزی که از دید خودآگاهی ما غایب و پنهان است اما به غایت تاثیر گذار بر سرنوشت انسان.فروید به کمک روانکاوی دست به شناخت این ساحت زد و روایت و قرائت مخصوص به خودش را از این دنیای جدید ارايه داد؛ گرچه بعدها بر سر همین تفسیر و تحلیل محتویات بر آمده از ناخودآگاه بحث ها و جدل های زیادی در گرفت و روانکاوی به شاخه های زیادی تقسیم شد اما در اصل داستان که تاکید و تکیه بر تاثیر ناخودآگاه و محتویات آن بر زندگی روزمره ی ما انسان ها بود تفاوتی به وجود نیاورد.

اساسا شاید با کمی اغماض بتوان گفت روانکاوی شاخه ای از علم است که به کمک روش خاص خود به  مطالعه ی انسان، رفتار انسان و  روابط میان انسان ها می پردازد و در تلاش است تا مشکلات، رنج ها و به طور کلی ناخرسندی های بشر را تا حد امکان رفع کند.

اگر تا پیش از کشف ناخودآگاه می پنداشتیم که با تعیین تکلیف کردن پیرامون رابطه با دیگر انسان ها در عالم هستی، مساله و مشکل ما حل می شود، اکنون در یافته ایم که ما با تصویر (ایماگو ) ی دیگری نیز در ناخودآگاه سر و کار داریم و باید آن رابطه را نیز حل و فصل نماییم.

به نظر می رسد فرد در میان چنین نظام های متعامل، متخاصم و گاه مصحح دچار سرگشتگی و پریشانی می شود و نمی تواند سطح، فاصله و میزان رابطه را تنظیم نماید. معیار اصلی برای تنظیم روابط با این دو ساحت در ابتدا مبتنی بر ” نیاز ” است که می بایست برآورده شود. هنگامی که Ego  به عنوان واسطه، ادراک کننده، تشخیص دهنده و تصمیم گیرنده بتواند درک مناسبی از نحوه تعامل با اشخاص حقیقی در World  بیابد خود به خود بر نوع تعامل با ایماگو ها و به طور کلی نماد ها نیز تاثیر نهاده و این اثر پذیری هم از جانب دنیا و هم از جانب نماد ها به عنوان نماینده ی ناخودآگاه قابل مشاهده خواهد بود. دگردیسی نماد ها همان اثری است که روان تحلیل گران به دنبال یافتن آن در طی جلسات درمان شان هستند، چه تحول نماد منجر به برقراری نظم و هماهنگی و یکپارچگی روان می شود. به عنوان مثالیونگ به تجربه و تحقیق دریافته بود که کهن الگوهایی چون تمامیت یا خویشتن، نظم یا ماندالا و… در روان همه ی ما انسان ها حی و حاضر اند و در مواقع مقتضی که مطابق با الگویی از پیش معین شده می باشد دست به رفتاری قالبی و تکراری برای نوع بشر می زنند. مثلا افراد در طی جلسات درمانی شان با رویاهایی با مضمون طوفان، سیل، بارش فراوان باران، بهمن، مرگ، زلزله و…. روبرو می شوند. این کهن الگوی آشوب یا معادل اسطوره ای آن یعنی خائوس به منظور از بین بردن حیات کهنه و قدیمی فعال می شود تا روان فرد برای حیات دوباره و نو و به بیانی دیگر تولد انسان ثانی آماده گردد.

به هر روی در وهله ی اول می توان رابطه ی حقیقی مادر-کودک را بررسی کرد تا آنگاه ببینیم در ادامه کودک در دنیای واقعی به دنبال ارضا کردن کدام نیاز، رسیدن به چه مقصودی و یا جبران کدام گذشته است. البته ادامه دادنِ گذشته به عنوان یک روش محتمل زندگی نیز مطرح است. رابطه ی اولیه ی ناکامل و ناکافی که در آن ” مادر به اندازه ی کافی خوب ”  وجود ندارد، امکانِ به وجود آمدن ” دلبستگی ایمن ” را از میان می برد و نیاز های اولیه ی کودک همچون امنیت، تعلق خاطر، عشق و صمیمیت، مراقبت و توجه پاسخ داده نشده باقی می ماند و از این رو درون کودک عقده ای شکل می گیرد که دارای ماهیت و هسته ای کهن الگویی می باشد. دریافت مراقبت و حمایت فداکارانه و توجه مادرانه و نیز محبت بی قید و شر نیازی است که هدف کودک می شود و در این جا است که عقده در مقام ایگوی ثانویه وارد عمل می شود و زندگی فرد را به سمت و سویی می برد تا آن نیاز ها محقق شود؛ در این سیر مکانیزم های مختلف دفاعی نیز به جریان می افتد تا آن رنج و فقدان اولیه را کمی کمتر نماید. مثلا نوعی عقلانی سازی در کار خواهد بود تا فرد نسبت به انتخاب ها و مسیرهای منحرف شده به واسطه ی عقده حساس نباشد و آن مسیر ها با خرج نمودن مقدار متنابهی لیبیدو طی شود و ارضا میسر گردد. رابطه ی ایگو با هر کدام از دو ساحت ذکر شده در بالا بر دنیای دیگری  تاثیر می نهد و موجب بروز تغییراتی در ساخت آن دنیا می شود. مثلا جستجو برای والد گم شده- نیاز برآورده نشده – اگر به ثمر بنشیند و فرد رابطه ی ارضا کننده برای آن نیازهای اولیه اش برقرار کند آنگاه با کمی تامل و بینش می توانیم انتظار داشته باشیم رابطه ی Ego-Unconsciousness نیز دستخوش تغییر گردد و نوعی سازوکارترمیمی برای آن زخم اولیه به جریان افتد.گرچه خطرات بعدی از دل همین ارضا سر برون می آورند (بحث تثبیت -fixation)

در حقیقت بر اساس اصل جبران، هر پیشروی باید تلاشی فداکارانه در جهت واپس روی و عقب گرد باشد و بالعکس؛ یعنی هنگامی که فرد رابطه ای واپس گرایانه و گذشته نگر برقرار می کند- به مانند برگزاری جلسات روانکاوی- نوعی سفر روانکاوانه رو به سوی گذشته و به منظور باز پس گیری گذشته ی مدفون و فراموش شده صورت می پذیرد؛ در حقیقت نوعی احیای گذشته است آن هم به نفع آینده- یا همان پیش روی. مزیت و حسن جلسات روانکاوی آن است که در طی این جلسات و از خلال تحلیلِ انتقال، مقاومت و واپس روی و یا فرافکنی، موانع خود بهینگی، خود انگیختگی ، خود بسندگی، تاب آوری و نیز توانایی گفتگوی درونی افزایش یابد و گذشته در جای مناسبی که بدان تعلق دارد قرار می گیرد، یعنی “گذشته”

به زبان و بیانی دیگر تفاوت رابطه ای ادیپال و جلسات روانکاوی در این است که هر کدام از این روابط از سمت و سویی خاص به کنه ماجرا نزدیک می شوند:

جلسات روانکاوی                                    World-Ego-Unconsciousness                               روابط احساسی

اما اینکه توفیق با کدام باشد و زخم های فرد در کدام وضعیت زودتر التیام یابد، بستگی به عواملی دارد که به آگاهی و بصیرت طرفین درگیر متکی می باشد. چه در جلسات و چه در رابطه، با انتقال و یا انتقال متقابل روبرو خواهیم بود که مهم و حیاتی است که فرد یا افراد نسبت به آن با خبر شده و در مسیر تحلیل و حل و فصل نمودن آن از طریق آگاهی یابی گام بردارند. آگاهی یابی با باز پس گیری اشتیاق، میل و آرزو، خشم  و به طور کلی  فانتزی همراه است. به نوعی حرکت دورانی و چرخه ای مطابق با دیدگاه شرقی به حساب می آید که طی آن فرد می بایست چه در رابطه و چه در جلسات آن حلقه را یک بار دور بزند و با خلق تجارب مفید و التیام بخش شکاف ها را پر نماید؛ در غیر این صورت این رخدادها- جلسات و یا رابطه –  به صورت رویدادها و حوادث مشابه تکرار می شوند تا فرد نسبت به آن آگاه شود.

به واقع مساله را تعامل درست میان World –Unconsciousness با میانجیگری Ego حل می نماید.

مکانیزم دو پاره سازی در روان شناسی روابط موضوعی برای تشریح سازوکاری ساخته شده که طی آن کودک برای سامان بخشیدن به تجارب آشفته ی اولیه اش از آن استفاده می کند. با این کار کودک صرفا بخشی از واقعیات و حقایق و رویدادها را که توان درک شان را و نیز قرار دادن شان در یکی از دو دسته ی تجارب خوب و تجارب بد را می پذیرد. به نظر می رسد این نحوه ی ادراک و دسته بندی و قضاوت راجع به پدیده ها و رویداد ها چیزی است که در اختلالات مرزی و نمایشی و نارسیستیک بیشتر دیده می شود.

ناتوانی در یکپارچه سازی و یکپارچه دیدن خود و رویدادها مساله ای است که باید به مرور و با افزایش سن مرتفع گردد. اما اگر رشد روانی کودکی به خوبی پیش نرود آنگاه ما شاهد بزرگسالانی خواهیم بود که زندگی کودکی با تمام آسیب ها و تمامی برداشت هایش در آنها همچنان ادامه داشته و دارای بینشی محدود، ضعیف در دیدن حقایق و واقعیات و نیز بروز رفتارهای غیر منطقی با به جریان افتادن مکانیزم هایی چون واپس روی، دوپاره سازی و نیز همانند سازی فرافکنانه شاهد خواهیم بود.

رفتارهایی چون پرخاشگری های نارسیستیک، بزرگ نمایی های اغراق آمیز و یا دروغ گویی های غریب، نوعی واکنش به محرومیت های اولیه و جبران ناکامی هایی است که برای فرد رخ داده است.

این واکنش ها که به زبانی دیگر “خوشه ای شدن عقده” نامیده می شود بازگو کننده ی رفتارهایی است که کمترین تناسبی با موقعیت پیش رو ندارند و ما شاهد واکنش های کودکانه ی فرد بزرگسال هستیم که نمی خواهد حقایق را به شکل یکپارچه ببیند و این واکنش ها چون پرده ای برای برملا نشدن حقایق است. شاید از بزرگترین حقایقی که فرد باید آن را بپذیرد و با آن خو بگیرد آن است که ” هر فرد مسئول زندگی خویش است؛ آن هم به تمامی و به کمال “.

درست در لحظه ای که فرد در آستانه ی روبرو شدن با چنین حقیقتی قرار می گیرد در درون اش چنین نوای کودکانه ای شنیده می شود که { پس چه کسی مسئول زندگی و مراقبت از من بوده ؟ }، و این نوا چون صحنه ای متفاوت از نمایش، حقایق را به محاق می برد و از این رو فرد اسیر آرزوهای کودکانه ای می شود که آگاهی اش را به یغما می برد و هم آوا با آن کودک تمنای مهر و عشق، مراقبت و حمایت اش را به شکل فریاد دردمندانه ی یک طفل بی پناهِ آواره در ساحل، به گوش دنیا می رساند. در این بین باید امیدوار بود که درمانگری متعهد یا که مادری دلسوز فرایندی را به جریان بیندازد که هنرمندانه، شروع به ادراک خردمندانه ی کاستی های فرد بنماید و نیز قدم گذاری در مسیر درمان را به عنوان کنشی مثبت و سازنده در دستور کار خود قرار دهد تا تعارضات و نواقص و کمبودهای ” آنجا و آن زمان ” به مدد تعامل در ” اینجا و اکنون ” شناسایی و مشاهده و تعیین تکلیف گردد. گرچه یکپارچه سازی بهتر روان از دل توانایی دیدن خود و دنیای خود با تمامی خوبی و بدی ها میسر می شود اما دیدن دنیا به شکل خاکستری،یعنی ورای سیاه و سپید هنری ست که فرد می تواند بدان دست یابد.

اما اگر فرد نتواند بر این دنیای دوپاره شده که شعبه ی بیرونی خویش است غلبه نماید،مدام نیاز خواهد داشت تا با برون فکنی و درون فکنی بر آن فضا و شرایط غلبه کند.

عدم یکپارچه سازی روان که علی القاعده می بایست از دل پروسه ی گذارها و طی شدن مراحل رشد کودک اتفاق افتد موجب می شود تا قسمت های مختلف روان تحت عناوین مختلف و نام گذاری های متنوع به ناخودآگاه رانده شود. مثلا موضوعاتی چون ” پستان خوب” و یا ” پستان بد” در روانکاوی ملانی کلاین می تواند مبدل به بخشی از روان ناخودآگاه شود که در نظام روان تحلیلی یونگ ” سایه ” نامیده می شود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

منوی دسته بندی های خود را در تنظیمات قالب -> هدر -> منو -> منو موبایل (دسته ها) تنظیم کنید
سبد خرید
برای دیدن نوشته هایی که دنبال آن هستید تایپ کنید.
حساب من